گریه نخاهم کرد 

گلویم را خفه میکنم 

میروم ازین دیار روز

پرسن دلیلش 

گویم خستگی از خود

اما حقیقتش تویی

اری خسته ام 

چشمانم خسته ندیدن چشمانت 

دستانم خسته لمس نکردن موهایت 

و گوش هایم خسته نشیندن اوایت 

کور خاهم گشت 

بی حس خاهم شد 

و کر میشوم 

مرهم تو کجاس 

بگو ک بیابم انرا 

مه زندگیم را خاموش مکن 

طاقت مرگی دیگر ندارم ...