ب نوشتن ادامه بدم ؟؟
و پاییز تمام شد
زمستانم ب سر رسید
اما دل من اخرش قصه اش رسید
قصه ای بس تلخ و غم انگیز
ودلم اخرینش را نوشت
و در صندپقش گذاشت
و فقل درد را زد
ک یادش برود
اما این دل
باز هوای تو میکند گاه گاه فقل درد را میشکند
و باز کتاب تو را تا فراموشی مرور میکند
چ دلیست این دل
و چ قصه ایست نام تو
...
گریه نخاهم کرد
گلویم را خفه میکنم
میروم ازین دیار روز
پرسن دلیلش
گویم خستگی از خود
اما حقیقتش تویی
اری خسته ام
چشمانم خسته ندیدن چشمانت
دستانم خسته لمس نکردن موهایت
و گوش هایم خسته نشیندن اوایت
کور خاهم گشت
بی حس خاهم شد
و کر میشوم
مرهم تو کجاس
بگو ک بیابم انرا
مه زندگیم را خاموش مکن
طاقت مرگی دیگر ندارم ...
انکه مینوازد
انکه میخاند
انکه مینماید
حرف عشق را
خلاصه خاهند کرد شرح درد را
امید دارند شنیده میشوند
اما
انکه مینویسد
حرف عشق را مکتوب میکند
مکتب عشق اموزش میدهد
تراوش ذهن تراوش عشقس
و گاه ذهنشش بی اختیار میشود
و گاه ذهنش بی سبب میگرید
و این اشک بر روی کاغذ چها ک نمیکند
جوهر وجودش ....
گویند بروز احساسات نشونه ضعفه اگه کنترل نشه باعث شکستن ادم میشه من خیلی وقته شکستم خیلی وقته مردم و درچار گمراهیم اره گمراهیه ک حتی هیچ کسی توش نبوده من نوشتن زمانی درد رو کم میکنه ک بدونی امیدی هس اما چ امیدی ب من دیونه هس چ امیدی ب من بی دل هس کسی ک زندگیشو بر پایه ی نشدن ساخته بود اره غرق نا امیدیم این روزا شاد باهام حرف بزنید شاد ب نظر برسم اما داغونم مث خرم شهر
گاهی روز هایی براتون ساخته میشه ک هرگز تکرار نمیشن دو روز پیش با دوتا از رفقای عزیز ی مسافرت یک روزه داشتم و اینقد خوب بود بردمش بالای برج قلعه ذهنم ب گرگان رفتندی ک اتفاقای عجیبی افتاد ک یکی از انها خودن دماغ شدن یکی از دوستام بود و برای اولین بار ابشار یخ زده دیدم ک عالی بود و کاش همه روزا اون روز باشه
غم آینه
غم پلک زدنش
غم نگا کردنش
و ان بخار سینه سوز
نشان از خبری میدهد
قاب بی قراریم
قاب گریه زاریم
قاب شبها بیداریم شکست
زندگی چهرع ای غمگینی گرفتم
چهره ام لبخند طعنه امیزی گرفتم
چهره ات لبخندش را از قابی گرفتم
ک ان قاب ...
و زندگی
اندر احوالات روزان برفی نقل میکندندی این ذهن بی اختیار ما ک برف از شب قبل بسیار امدندی و گاز قطع بودندی و ساعت هفت بودندی و مادر نگرانتر از همیشه بنده را بلند کردندی و گفتندی پیش ب سوی مدرسه رفتندی مادر را ب نگاهی بداو گفتم مامان الان مدرسه ولی مادر این را نگرفتندی و بنده ساعت 7 راهیه را مدرسع شدندی در راه چندین لیز خردندی و کله پا شدندی و بگذریم ازین لیز خوردنها ب دم مدرسه رسیدندی دیدندی ک دوستان گویندی تعطیل باو پاشو بریم ونه و بنده با همان شرایط مذکور برگشتندی ب خانه ...
مه رخ می نماید
شد باز جنون شاعری پر جوش شد
کاش نمیشد
بالا گرفت جنون عشق کار با چنین شد
کاش نمیشد
رخ تازه ای دیدم در اسمان و باز خون ب جگر شد
کاش نمیشد
کاش نمیشد ک بیش از پیش دلتنگ نشوم
ولی شد
کاش نمیشد این موج مویت را نمیدید
ولی شد
.
.
.